خاطرات اساتید و کارکنان
جانم را نجات دادید
مهندس ذهبیون- عضو هیات علمی
یکی از روزهایی که دانشجویان اجتماع کرده بودند، پلیس گارد به داخل دانشگاه هجوم آورده بود. تا یکی از دانشجویان را مورد تنبیه قرار دهد. دانشجوی مورد نظر نیز از دست پلیس گریخته و به ساختمانی که اتاق من در آن قرار داشت فرار کرد. در اتاقهای متعددی را امتحان کرده بود اما ناامیدانه موفق نشده بود که به هیچ یک از اتاقها پناهنده شود تا اینکه دراتاق مرا باز کرد و با دیدن یک استاد در پشت میزش بسیار ترسید و در حالیکه به سرش میکوبید فریاد یا ابوالفضل سرداد. من متوجه شدم که او پناه میخواهد از او خواستم به سرعت به زیر میز کار من که از سه طرف کاملا تا روی زمین بسته بود برود و پنهان شود و خودم خیلی خونسرد مشغول ادامه کار شدم که در این هنگام پلیس گارد وارد اتاق من شد و چون دانشجو را نیافت با مقداری فحاشی اتاق مرا ترک کرد و حیران بود که این دانشجو چگونه و به کجا گریخت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی دانشجوی فوقالذکر به من مراجعه کرد و ضمن تشکر اظهار داشت که وقتی به اتاقتان آمدم فکر نمیکردم از من حمایت کنید و با دیدن یک نفر در اتاق مرگ خود را پیش چشمم دیدم.
سخنرانی شهید مفتح درپارکینگ دانشگاه
دکتر شیعه- عضو هیات علمی
یکی از خاطرات من از آن دوران مربوط است به زمانی که شهید دکتر مفتح در پارکینگ غربی دانشگاه سخنرانی کرد. آن زمان هنوز زمین پارکینگ، خاکی بود و محوطه سازی نشده بود. جمعیت بسیاری از دانشگاهیان و مردم منطقه جمع شده بودند طوری که خیابانهای اطراف دانشگاه مسدود شده بود. فکر میکنم آذرماه سال 57 بود. شرایط زمستانی حاکم بود و زمین از بارش باران مرطوب بود. جلوی ساختمان فعلی روابط عمومی برای دکتر مفتح تریبون گذاشته بودند و این سخنرانی منجر به صدور قطعنامه دانشگاهیان علم وصنعت ایران شد.
خاطره دیگری که میتوانم یاد کنم مربوط به زمانی است که استاد نجاتاللهی به شهادت رسیده بودند. دانشگاه در آن زمان تعطیل بود. به همراه اساتید دیگر، روز جمعه دردانشگاه حاضر شدیم. در زیر زمین خوابگاه دانشجویان جمع شدیم و قطعنامه دانشگاهیان علم وصنعت ایران درمحکومیت به شهادت رساندن دکتر نجات اللهی را صادر کردیم.
تجمع دانشجویان، گاردیها را ترساند
سید علی مدنی- کارمند بازنشسته
خوب به خاطر دارم یک روز نیروهای گارد جلوی ساختمان خود که سمت ساختمان فعلی روابط عمومی بود تجمع کرده بودند و دانشجویان که تعدادشان هم زیاد بود جلوی مسجد دانشگاه که آن موقع در همین محل ولی خیلی کوچکتر بود تظاهرات کرده بودند. پس از مدتی شعار دادن، دانشجویان به صورت رمز بین خودشان آهسته چیزی گفتند که یکباره به سمت گارد حملهور شدند. نیروهای گارد مسلح شاهنشاهی از ترس، عقب نشینی کرد. رئیس اداره حفاظت آن زمان که کنار من ایستاده بود با مشاهده فرار نیروهای گارد فقط یک جمله خطاب به آنها گفت: «خاک بر سرتان!» آن موقع در طبقه همکف کنار بانک ملت دانشگاه و در محل فعلی کانون قرآن و عترت هم گاردیها بودند. همیشه ماشین گاز و گارد، خصوصا جلوی سلف سرویس دانشجویان، آماده سرکوب بود.
این گروهها از دانشگاه خارج شدند و اداره دانشگاه، به دست ما افتاد.
اینها رفتنیاند
رقیه ستاری دباغ- کارمند بازنشسته
اوایل سال 56 من در کارگاه ساختمان هفت کار میکردم. دانشجویان مورد تعقیب حکومت را داخل رختکن آنجا پناه میدادیم و بعد که مورد سوال و جواب گاردیها قرار میگرفتیم میگفتیم درها را قفل کرده بودیم و کسی نمیتوانسته داخل شود. موقعی که افسران نیروی هوایی به مردم پیوستند در میدان داخل دانشگاه، کارمندان گونیها را پر میکردند و برای سنگر سا زی توسط کامیونها برای ارتش میفرستادند. آن موقع دانشگاه تعطیل بود ولی ما به دانشگاه میآمدیم. آن وقتها دانشگاه، مهدکودک نداشت و من با فرزندم به سر کار آمده بودم. یک سرهنگ لباس شخصی جلوی در دانشگاه متعرض شد که چرا با فرزندم آمدهام بعد مرا به داخل ساختمان خودشان برد و کاغذی را جلوی من گذاشت و با غیظ گفت چرا وقتی میبینی کسی این کاغذها را میچسباند به ما خبر نمیدهی؟ کاغذی بود با آرم داس و چکش. من هم به محل کارم رفتم و درخواست سرهنگ را به رئیسم گفتم. مهندس رسول زاده گفت: غلط کرده. اینها رفتنیاند ولی این بچهها برای ما میمانند. با شروع جنگ ایران و عراق هم در طبقه چهارم ساختمان پانزده خرداد، برای جنگ زدهها و رزمندگان لباس میدوختیم و با نیروهای جهاد،همکاری داشتیم.
.
با یک دستگاه آمبولانس، چهارشبانه روز آماده باش کامل
سیدعیسی موسوی- کارمند بازنشسته بهداری
من در سال 1341 در بهداری مشغول کار بودم و خوب به خاطر دارم که از 19 تا 22 بهمن 57 در بهداری آماده باش بودیم. یعنی چهار شبانه روز در دانشگاه حاضر بودیم تا عصر 22 بهمن اجازه خروج از دانشگاه را پیدا کردیم آن موقع بهداری دانشگاه درهمین ساختمان فعلی دایر بود. در روزهای قبل و بعد 22 بهمن من و یکی از اعضای هیات علمی به همراه مرحوم حسین سرزعیم و یک راننده، با آمبولانس بهداری که یک استیشن بنز بود به مجروحین کمک میکردیم و در خیابانهای اطراف هم اقلام دارویی و مواد غذایی و البسه سفید و ملافه و گونی جمع میکردیمو با آمبولانس به محلهای مورد نیاز میرساندیم. یکی از استادان که مثل مار و پوش سفید پوشیده بود با بلندگو در خیابانهای اطراف احتیاجات ما را اعلام میکرد و مردم داوطلبانه باند و پنبه و داروی مورد نیاز ما را تامین میکردند. مداوای مجروحان محدود به دانشجویان دانشگاه نبود و ما مجروحان درگیریهای خیابانی و خصوصا مجروحان خلع سلاح ارتش در پادگان پاسداران رابه بیمارستانهای لیلا پهلوی سابق (بیمارستان خانواده ارتش) و بیمارستان رسالت منتقل میکردیم. متاسفانه دو نفر از مجروحان هم درداخل آمبولانس به شهادت رسیدند. البته داخل دانشگاه هیچ گاه درگیری مسلحانه پیش نیامد ولی گارد با باتوم بچهها را میزد و استادی که همراه ما میآمد بارها مجروح شد. بخش آموزشی و اداری دانشگاه تعطیل بود. ولی بعضی از کارکنان روزها به عنوان نگهبان دردانشگاه حاضر میشدند.
همکاری دانشحویان با کمیته انقلاب
مهندس نقرهکار- عضو هیات علمی
من در سال 1360 به دانشگاه علم وصنعت ایران آمدم ولی آن زمان (قبل از انقلاب) پایگاهی در میدان رسالت داشتیم که چند نفر از دانشجویان از جمله دکتر احمدی نژاد (رئیس جمهور) در آن فعال بودند. در این پایگاه با کمک دانشجویان و در ارتباط با شهید مفتح (در مسجد قبا) و روحانیت شرق تهران، ضمن انجام فعالیتهایی نظیر برگزاری اردو برای جوانان و نوجوانان منطقه، آنها را با مسایل مذهبی و سیاسی آشنا میکردیم. اوایل انقلاب بنده مسئول روابط عمومی کمیته استقبال از حضرت امام (ره) و در عین حال در مکتب الحسین مسجد احمدیه، مسوول فعالیتهای جوانان این منطقه بودم و در آن تعدادی از اعضای هیات علمی دانشگاه علم وصنعت هم با ما همکاری داشتند که آن فعالیتها، زمینه تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شمال شرق تهران را در مسجد احمدیه فراهم آورد و این کمیته وظیفه هدایت مبارزات فرهنگی و سیاسی با گروهکهای ضد انقلاب را بر عهده داشت. دانشجویانی که با پایگاه مذکور همکاری داشتند ما را از مسایل و مشکلات خود در داخل دانشگاه مطلع میکردند. اوایل پیروزی انقلاب، این دانشجویان به ما اعلام کردند که نیروهای ضد انقلاب، دانشگاه را به صورت پایگاه نظامی در آورده و از آنجا اقدام به ارسال اسلحه و نیرو به ترکمنستان و کردستان و دیگر مناطق میکنند. پس از اعلام درخواست این گروه از دانشجویان، با مساعدت حجهالاسلام و المسلمین جلالی خمینی که نماینده حضرت امام در شمال شرق تهران بودند و با دیگر ائمه جماعات و مردم منطقه که اکثرا از نمازگزاران آن مسجد بودند به سمت دانشگاه حرکت کردیم. گروههای ضد انقلاب نظیر کمونیستها، حزب کومله، دموکراتها، و... دست در دست هم، جلوی در ورودی دانشگاه را سد کرده بودند که کسی وارد نشود. جمعیت با شعار ا... اکبر با صف آنها حمله کردند و وارد محوطه دانشگاه شدند و در محوطه دانشگاه شعار مرگ بر منافق سر دادند. به نظر من این حرکت مردمی بهترین مثال وحدت حوزه و دانشگاه ومردم بود و نیروهای ضد انقلاب را متوجه این مطلب کرد که دانشجویان و اساتید متعهد،از نیروی عظیم مردمی و پشتیبانی روحانیت متعهد برخوردار هستند.
به روحانی مسجد اقتدا نمیکردیم
مهندس آذرفام- عضو هیات علمی
از سال 54 گارد شاهنشاهی در دانشگاه مستقر شده بود و اوایل، مکان استقرار آنها ساختمان یک طبقهای بود که جنب آمفیتئاتر روباز قرار داشت. آن سالها مسجد دانشگاه در همین مکان فعلی ولی بسیار کوچک بود به طوری که موقع نماز ظهر، مسجد تقریبا پر بود. مرسوم بود که نمازگزاران بعد از نماز دست در دست هم و رو به آسمان، بلند بلند دعای وحد میخواندند که موجب اعتراض شدید گارد بود. حداقل هفتهای یکی دو بار موقع خروج از در مسجد باتوم میخوردیم و این دیگر روال شده بود، ولی ما هم دعای وحدت را ترک نمیکردیم. تصمیم گرفتیم نماز مغرب هم درمسجد اقامه کنیم. با رابطهای که با سرایدار مسجد برقرار کردیم و با حضور حدود 20 نفر از بچهها، نماز مغرب و عشاء را هم با همان سبک و سیاق برگزار میکردیم. باز هم دعای وحدت بود و ضربات باتوم که نوش جان میکردیم. نکته گفتنی اینکه سال 56 مسجد دانشگاه روحانی داشت ولی چون او را منتسب به دربار میدانستیم، موقع نماز یکی از دانشجویان معماری کمی جلوتر از صف بقیه بچهها پس سر آن روحانی به نماز میایستاد و ما هم به آن دوست دانشجو اقتدا میکردیم نه به روحانی مسجد!
ریاست بر بی ادبها چرا؟!
دکتر مجیدی- عضو هیات علمی:
خاطرهای هم از سال 56 که حاج مصطفی خمینی به طرز مشکوکی فوت کرده بود، دارم. آن موقع به نشانه اعتراض، جمع زیادی از دانشجویان در کوهپیمایی خود اقدام به برپایی تظاهرات کرده بودند و گارد هم آنها را زده بود. بازتاب این اقدام در دانشگاه، اعتصاب دانشجویان بود که باز هم گارد به بچهها حمله کرد. آن موقع دانشجویان را در اتاقهای خود پناه میدادیم و در فرارشان همکاری میکردیم. بعضی از استادان را هم زده بودند. تصمیم گرفتیم از رییس دانشگاه توضیح بخواهیم که چرا اجازه میدهند در دانشگاه، استاد و دانشجو را مورد ضرب و شتم قراردهند. به درخواست ما جلسه ای در باشگاه استادان- واقع در کتابخانه مرکزی فعلی- برقرار شد و در آن جلسه، ریس وقت دانشگاه در خصوص مرگ مشکوک حاج آقا مصطفی، حرفهای دور از واقعیتی گفت که واکنش ما را در پی داشت. من به اعتراض گفتم: آقا چرا پرت و پلا میگویید؟ رییس دانشگاه فریاد زد: آن بی ادب که بود؟ اطرافیان به من اشاره کردند که چیزی نگو. اصلا عادت او بود که عدهای را دزد، عدهای زالو یا بی ادب خطاب میکرد. رییس دانشگاه، دوباره سوال کرد. جواب دادم شما چرا رییس زالوها و دزدها و بی ادبها شدهاید؟ به تندی مرا از جلسه بیرون کرد . من هم به اتاق خودم رفتم. بعد معاون آموزشی وقت را به دنبال من فرستاد. من گفتم بیایید دو روز به نشانه اعتراض، سر کلاس نرویم. عدهای پیشنهاد کردند تعدادی از ما داوطلب شویم و نامهای در شکایت از اعمال گارد به شاه بنویسیم. فردا که برای امضای نامه رفتیم، با نامهای مواجه شدیم که نه تنها شکایتآمیز نبود بلکه بسیار هم متملقانه و در ستایش شاه و رژیم بود. خلاصه آن قضیه به جایی نرسید ولی در دانشگاه، مدام اعتصاب و درگیری و جلسه و راهپیمایی بود. اساتید را هم اذیت میکردند به عنوان مثال، یک بار کیف مرا دزدیدند و پیغام نوشتند که کیفت پشت بام دانشکده عمران است برو بردار و این کارها را برای آزار ما انجام میدادند. بالاخره اواخر خرداد 59، انقلاب فرهنگی شد و از اول تیرماه آن سال، دانشگاهها رسما تعطیل شد تا سال 61 که زمان نوگشایی دانشگاهها بود.
هیچ کس جرات نزدیک شدن نداشت
یکی از دانشجویان فعال آن زمان این خاطره را تعریف میکند: سال 53 بود و مادرم فوت کرده بود. آن روز با پیراهن مشکی ، برای اولین بار مثل یک دانشجوی با ادب و خوش رفتار وارد دانشگاه شدم. نگهبانان جلوی در اصلی که مرا خوب میشناختند از این سکوت و آرامش من متعجب شدند. به کتابخانه مرکزی دانشگاه که در همین محل فعلی کتابخانه بود رفتم که فقط برای همرزمانم یادداشت بگذارم که مادرم فوت کرده و آدرس بدهم که نگران من نشوند. کتابداری داشتم به نام آقای مطلب که بسیار به کارش مسلط بود و هر کتابی که میخواستیم چه با ذکر نام نویسنده یا استاد مدرس یا موضوع یا نام کتاب، فورا برایمان میآورد. وقتی مرا دید گفت اگر میخواهی شلوغ کنی برو به کتابخانه عمومی چون آن موقع کتابخانه دو بخش عمومی و خصوصی داشت من هم آرام به آن بخش رفتم. مشغول نوشتن یادداشت بودم که نیروهای گارد مرا دستگیر و به محل حراست فعلی منتقل کردند. آنجا حدود 20 دانشجوی دیگر هم دراتاق بودند. رییس گارد که مرا خوب میشناخت بدون مقدمه شروع به فحاشی کرد و به مادرم ناسزا گفت. من که هم متعصب بودم هم مادرم را به تازگی از دست داده بودم با چنگ و دندان، افسر ارشد گارد را درمقر فرماندهی خود مجروح کردم طوری که ناخنهایم شکسته بود و از شدت غیظ متوجه نبودم. رئیس گارد به شدت زخمی شد و دستور داد مرا به نیمکت فلزی محوطه دانشگاه بستند و شلاق زدند. حتی یک نفر هم جرات نزدیک شدن و دفاع از من نداشت.